بازار رفتن کیمیا و خاله


کیمیای خاله٬ خیلی وقته که چیزی برات ننوشتم. الان هم نمی دونم چی باید بنویسم یا اصلاْ از چی باید برات بنویسم. مینویسم فقط برای اینکه یه روزی نوشته های منو بخونی و شاید بتونی روزهای قشنگ بچه گی رو تو ذهنت مجسم کنی. ( یه وقت نگی چه خاله بیکاری داشتم)
کیمیای عزیزم دیروز عصر با مامان فرناز رفتیم بازار تا برای دیشب و امشب که حنابندون و عروسی سولماز و پیمان دعوت داشتیم برات لباس بخریم( حالا نه اینکه اصلاْ لباس نداشتی). می خواستیم با مامان فرناز لباست ست باشه. خلاصه اینکه مامان فرناز میگفت با کیمیا تو بازار خسته میشیم و میخواست کالسکه تو رو بیاره اما من گفتم که کالسکه نیار٬ بغل کردن کیمیا با من. خلاصه خاله٬ تمام مدت شما توی بغل من بودی. تو رو کرده بودم توی ساک مخصوص بچه که بهش میگن آغوش و خاله هم شده بود کانگوروی کیمیا خانوم. وارد هر مغازه ای که میشدیم کلی برای مردم ابراز احساسات میکردی و بهشون یه لبخند یه وری و یه نیمچه قر گردن تحویل میدادی. خاله کلی شیر بریده تو یقه مانتو و روسری من ریختی. آخه یه بار گرسنه شده بودی و مجبور شدیم برای شیر خوردن سر کار خانوم توی یه مغازه توقف کنیم. اونم مغازه ای که لباساش اصلاْ قشنگ نبود و کلی من و مامان فرناز برای فروشنده قیافه اومده بودیم که کیمیای ما از این لباسا نمیپوشه و ... ولی گریه های سر کار خانوم ما رو مجبور به توقف تو همون مغازه کرد.
راستی کیمیا مامان فرناز از ۲ ماه مرخصی زایمان باقیمانده خودش میخواد استفاده کنه و با داروخانه بیمارستانی که بعضی وقتا بابا توش کشیک داره قرارداد ببنده و این معنیش اینه که تو عصرها مهمون خونه مائی ولی تا خاله بیاد خونه شب شده و تو رفتی خونتون. کیمیا هر روزی که تو رو نبینم حتماْ اگر شده آخر وقت شب هم باشه میام خونتون و بهت سر میزنم

تخت جمشید

امروز به دعوت مامان فرناز و بابا جمشید رفتیم تخت جمشید. بابا  هم کنار یه مجسمه سنگی از تو و مامان عکس گرفت. (عکس تو دوربین باباست٬ برای همین نتونستم عکس بذارم)
در تمام مدتی که برنامه نور و صدا اجرا میشد به اطرافت نگاه میکردی. اولش فکر میکردم صداها اذیتت میکنه. اما مثل همیشه دختر ساکت و آرومی بودی.مامان فرناز تو رو به خاطر نیش پشه ها توی یه پتوی نرم و نازک پیچیده بود ولی پتو رو کنار میزدی و من میدیدم که توی تاریکی چطوری چشماتو حرکت میدادی.

۳۱/۵/۸۴ - سومین سالگرد ازدواج مامان و بابا

۳ سال قبل توی همچین روزی مامان و بابا به هم قول دادن که همدیگه رو خوشبخت کنن و امروز خوشبختیشون با وجود تو کاملتر شده. این اولین سالگرد ازدواجشون بود که تو هم بودی. امیدوارم که سالهای سال در کنار هم باشین.
با وجود این که سعی میکنم اتفاقات هر روز رو تو همون روز برات بنویسم اما بعضی وقتا مثل پست این دفعه٬ با تأخیر برات مینویسم.سعی میکنم اگه هم با تأخیر بنویسم٬ نوشته هام تاریخ داشته باشه. کیمیا٬ من خودمو خیلی درگیر کار کردم ولی با این وجود حتمآ برات مینویسم.
کیمیای خاله٬ چند مدتیه کولیت شبانه داری که البته توی این سن خیلی شایع هست. ولی دیگه مثل قبل آروم نیستی و گریه هات خواهرمو نگران میکنه و تا داروتو نخوری با چشمای خوشگلت بهمون نگاه میکنی و با گریه هات بهمون میفهمونی که:من دلم درد میکنه٬ کسی میتونه بهم کمک کنه؟!