۶ ماهگی

به همین زودی ۶ ماه گذشت.

۲ ماهه که ۴ روز اول هفته سر ساعت ۱۰/۷ در حالیکه مامانت حسابی بسته بندیت کرده وارد خونه ما میشی! هر روز صبح منتظر شنیدن صدای مامانت هستم که صدا میزنه: خاله فریبا من اومدم و من از بین توده پتو و کلاه و... یه صورت گرد و تپل با چشمای گرد و متعجب میبینم که خیره داره به سمت من نگاه میکنه و وقتی که از قید و یند پتو و کلاه آزادش میکنیم لبهای خوشگلش به نازترین لیخند دنیا باز میشه.

تا ظهر که میام خونه چند بار با باباجون یا مامان فریده تماس میگیرم و میپرسم کیمیا در چه حاله؟ ظهر هم با عجله میام که قبل از اینکه مامانت ببردت ببینمت. اگه یه روز احتمال بدم دیر میرسم خونه فوری با موبایل مامانت تماس میگیرم و میگم جوجه ا ت رو نبر تا من بیام.

حالا دیگه کم کم سینه خیز میری هر چند که هنوز جهت حرکتت مشخص نیست. دیروز صبح دیدم به سمت کتاب دایی علی حمله کردی و داری با مشتهای کوچولوت بهش صفا میدی و حسابی با آب دهنت خدمتش میرسی. فوری کتاب رو از جلوت بر داشتم و تا رفتم به دایی علی گفتم چه بلایی بر سر کتاب نازنینش اومده و دوباره برگشتم توی هال٬ دیدم این بار رفتی به سمت جوراب دایی و به سمتش نشونه گیری کردی و الانه که بکنیش تو دهنت...انصافا نشونه گیریت خیلی خوبه و قبل از اینکه چیزی رو به سمت دهنت ببری اول خوب نگاش میکنی٬ بعد نشونه میگیری و بعد حملهههه.