توت فرنگی

کیمیای خاله... خاله اینجا دلش خیلی گرفته. موندن تو رختخواب خودش خیلی کسالت آوره و تازه به اون هم یه خبر بد اضافه بشه. دیشب بعد از مدت ها ته مونده های انرژیمو جمع کرده بودم و رفتم مهمونی که حال و هوام عوض بشه اما شنیدم که باباجون عمل کرده. البته اون بنده خدا خبر نداشت که من اطلاع ندارم. 

 آخر هفته دارم میام شیراز. نمیدونم عمو اصلا میتونه آروم رانندگی کنه؟! بانو توت فرنگی٬ میخوام برات پاستیل توت فرنگی بیارم اما ظاهرا همه طعمی گیر میاد به جز توت فرنگی! و هر بار که عمو میره خرید سفارش من پاستیل توت فرنگی برای خواهر زاده عشق توت فرنگیمه. 

دیروز شما با مامان فرناز٬ مامان فریده و مامانی رفته بودین جشن عید مبعث. حتما هم کلی آتیش سوزوندی و مامان فرناز بیچاره... . روز قبلشم که مامان فرناز با وجودی که دندونشو کشیده بوده باز هم شما رو برده پارک و هر چی میگفته دیگه بریم٬ لثه ام درد میکنه شما گفتی خوب من چکار کنم. منم دلم مخواد بازی کنم و مامان بیچاره هم تسلیم شما. یادمه که یه بار که بهت اعتراض کردم که چرا خواهرمو اذیت میکنی دستتو زدی  به کمرتو با ناز و ادا گفتی خوب من چکار کنم؟ مامان من هم هست! من که نمخوام اذذتش کنم؟!