فریبا

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی برآنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
از این به بعد فرناز و فرزاد اینجا مینویسند.  

شیرین زبون خاله

کیمیای گلم باز هم روند رشدت باعث شادمانی خاله شده. دیگه داری آخرین روزهای ۱ سالگی رو پشت سر میذاری و به ۲ سالگی نزدیک میشی. حسابی شیرین زبونی شدی و  به حرفهای ما دقت می کنی و سعی میکنی تقلید کنی. چند روز  قبل مامان فریده که زانوش بعد از چند ساعت رانندگی درد میکرده داشته به لهجه بوشهری میگفته زانوم خرابه و شما هم طبق معمول ضبط کردی و وقتی که مادر جون ازت پرسیده مامان جون چطور بود شما جواب دادی: خراب!

دوست داشتنی ترین مورد تو صحبت کردنت از نظر خاله لهجه شیرازیته که دلیلش هم صحبت کردن با دوستات تو مهد کودکه.شنیدن صدای قشنگت با اون لهجه شیرازی  خیلی برام جالبه مخصوصاْ موقعی که بالش میذاری رو پات و سعی میکنی عروسکتو بخوابونی. همیشه هم عروسکت نمی خوابه و شما گله میکنی: خاله دَبیا٬ نَمییی خوابه!

 و من یاد بچگی مامانت میفتم که خیلی عروسک داشت و قبل از اینکه بخواد بخوابه اول اونا رو می خوابوند و بعد که رفت کلاس اول همشونو به ردیف مینشوند و بهشون درس میداد یا بهشون دیکته میگفت و بعد به عروسکهائی که دوستشون داشت ۲۰ میداد وبه اونائی رو که دوست نداشت ۱۹ میداد و باهاشون دعوا میکرد .

دیگه حسابی مفهوم همه صحبت ها رو میدونی و جمله هاتو با مفهوم ادا میکنی. خدا نکنه کسی ناراحت باشه اون وقت که مرتب اعلام میکنی. این چند روزه که خاله فریبا یه کم سرش شلوغ بوده و یه کم ناراحت بوده از نگاه تیز بین تو دور نمونده و همش اومدی و بهش گفتی: خاله دبیا٬ ناراحتی؟ و برای خاله که خواسته جلوی شما لبخند مصنوعی بزنه اخم کردی و گفتی: خاله٬ ناراحتی! بر عکسش هر وقت که دیدی کسی خوشحاله مجبورش میکنی دست بزنه یا الکی بخنده. از دست تو٬ عسل خانوم٬ نمی دونم به کجا میشه پناه برد!

کودکانه

گل خاله بازم تو یه پست دیگه برات مینویسم از روزای شادمانه ات و شادی روزهای شادمون که با حضور تو شاد شدن. خاله از زمان بچگی هاش خاطرات زیادی داره. خاطراتی که یاد آوریشون تو بعضی جمع های هم بازیهای دوران کودکی لبخند توام با افسوس روزهای گذشته رو به صورتمون میاره. امسال دیگه از جمع شدن اون جمع صمیمی تو باغ دائی خبری نبود. خاله هم همون روز رو تا شب تو بیمارستان موند.( هر کدوم که اینجا رو میخونین بگین روز ۱۳ کجا بودین؟)

مینویسم برات٬ برای ثبت لحظه های شادمان کودکانه ات؛

۲-۳ ماهی هست که میری مهد کودک و مامان فرناز تو رو با چشم گریون از مهد میاره. کلا دختر شاد و اجتماعی هستی و سرشار از انرژی و جدا شدن از دوستات برات سخته. تا اونجا که من میدونم اسم دوستات عسل٬ پویا و پریا هست و وقتی اسمشونو ازت میپرسم با ناز و ادا و لبخند میگی: عسسسل٬ بوویاا٬ پیییا...توی جمع دوستات پریا فقط به راحتی صحبت میکنه و کلی ازش حرف زدن یاد گرفتی. اما یه چیزی هم یاد گرفتی که بعضی وقتا کلافمون میکنه و ظهور حس کنجکاویت هست . هر چیزی که میبینی میپرسی این چی چیه؟و هیچ راهی هم برای جواب ندادن نداریم. اینقدر این و سوال جواب ادامه پیدا میکنه تا سرتو با یه چیز دیگه گرم کنیم و سوالت یادت بره.

طولانی ترین جمله ای که تا حالا گفتی سوال در مورد یه ساختمون نیمه کاره بوده که پرسیدی:

مامان جون نناز٬ این چی چیه؟ و مامان جون نناز کلی ذوق کرده و بعد نمیدونسته چی باید جواب بده