-
خاله دبیا
جمعه 11 دیماه سال 1388 11:45
حدود ۲ ساله که دیگه برات به طور منظم چیزی ننوشتم. از وقتی که خاله ازدواج کرد و به بوشهراومد. و من چقدر دوست داشتم که مثل سابق برات مینوشتم. دو بار آخری که اومدم شیراز به عادت قبل خاله دَبیا صدام میزدی. البته اوایل لالی بودم و بعدش لاله و بعد خاله دَبیا شدم.الانم که تا موقع به دنیا اومدن دختر خاله شیرازم. خاله اینجا...
-
شیراز
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 19:51
خاله چند روزی اومده بود شیراز تا هم خودش یه دیداری تازه کنه هم عمو یه چند روزی یه نفسی از دست خاله تازه کنه! این پسر یا دختر خاله از راه نرسیده بدجوری برنامه های تابستونی منو بهم ریخت. البته خاله و عمو با کلی شوق و اشتیاق منتظرش هستن. از کارهای بامزه ت بگم که کلی باعث خنده خاله شدی. اولین روزی که من و شما و مامان...
-
توت فرنگی
دوشنبه 29 تیرماه سال 1388 17:07
کیمیای خاله... خاله اینجا دلش خیلی گرفته. موندن تو رختخواب خودش خیلی کسالت آوره و تازه به اون هم یه خبر بد اضافه بشه. دیشب بعد از مدت ها ته مونده های انرژیمو جمع کرده بودم و رفتم مهمونی که حال و هوام عوض بشه اما شنیدم که باباجون عمل کرده. البته اون بنده خدا خبر نداشت که من اطلاع ندارم. آخر هفته دارم میام شیراز....
-
۴ سالگی
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 21:34
کیمیای خاله٬ خاله خیلی وقته چیزی برات ننوشته. الانم نمی دونم چی بنویسم. خیلی نا گفته ها دارم. امسال نتونستم بیام جشن تولدت عزیز دلم . عکستو زن دایی ندا برام آورده بود. چقدر بزرگ شدی! خاله داره مامان میشه. قربونت برم که بهم گفتی: من مِشم خواهرش. قراره یه خواهر گیرم بیاد. یعنی داداش نمی خوای عسلی؟
-
اسم شما چیه؟!
چهارشنبه 9 مردادماه سال 1387 17:00
خاله فریبا: خوشگل خانم، عسل خانم،..... کیمیا: مامان فرناااززز... خاله اسم من بلد نیست! خاله فریبا: مگه اسم شما چیه؟ کیمیا:کٍمیا! ............................................................................. خاله فریبا: نازگل خانم ،میای پیش من؟ کیمیا:نه، مِخام برم پِشِ مامان!...
-
عسل خانوم
جمعه 4 مردادماه سال 1387 13:30
موقع باز کردن درب ظرف گردو یه مقدارمیریزه کف آشپزخانه.... کیمیا: مامان شما کار بدی کردی! مامان فرناز: من دقت نکردم. حالا میای به من کمک کنی گردوها رو جمع کنیم. کیمیا یه کم فکر میکنه و میگه....: نه...شماباید بگی من کمک نمیخوام و به سرعت از آشپزخونه دور میشه!...
-
۳ سال گذشت
سهشنبه 28 خردادماه سال 1387 23:43
۳ سال گذشت. فردا با مامان فرناز میای خونه خاله. منتظرت هستم فرشته... خاله فریبا
-
تولد
جمعه 1 تیرماه سال 1386 02:19
کیمیای ما ۲ ساله شد .
-
فریبا
سهشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1386 19:44
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزلها بمیرد گروهی برآنند که این مرغ شیدا کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویی به صحرا بمیرد چو روزی ز آغوش دریا برآمد شبی هم در...
-
شیرین زبون خاله
جمعه 21 اردیبهشتماه سال 1386 10:39
کیمیای گلم باز هم روند رشدت باعث شادمانی خاله شده. دیگه داری آخرین روزهای ۱ سالگی رو پشت سر میذاری و به ۲ سالگی نزدیک میشی. حسابی شیرین زبونی شدی و به حرفهای ما دقت می کنی و سعی میکنی تقلید کنی. چند روز قبل مامان فریده که زانوش بعد از چند ساعت رانندگی درد میکرده داشته به لهجه بوشهری میگفته زانوم خرابه و شما هم طبق...
-
کودکانه
دوشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1386 20:37
گل خاله بازم تو یه پست دیگه برات مینویسم از روزای شادمانه ات و شادی روزهای شادمون که با حضور تو شاد شدن. خاله از زمان بچگی هاش خاطرات زیادی داره. خاطراتی که یاد آوریشون تو بعضی جمع های هم بازیهای دوران کودکی لبخند توام با افسوس روزهای گذشته رو به صورتمون میاره. امسال دیگه از جمع شدن اون جمع صمیمی تو باغ دائی خبری...
-
نوروز ۸۶
سهشنبه 7 فروردینماه سال 1386 23:49
این اولین پست من تو سال جدید هست. این بهار دومین بهاریه که مهمون دل ما هستی . اولین مسافرت امسالت٬ سفر۲ روزه به بوشهر بود. تو این مسافرت با دریا یا به قول خودت ٬آب دریا٬ آشنا شدی و به سختی از دریا بیرون میومدی. خیلی برام جالب بود که خم میشدی و صورتتو به آب میزدی یا آب شور دریا رو به صورتت میزدی و چشمات اذیت نمیشد....
-
مهدکودک
سهشنبه 8 اسفندماه سال 1385 16:13
کیمیای خاله٬ از روز ۴ شنبه ۲/۱۲/۸۵ رفتی مهد کودک. عزیز دلم نتونستم برات چیزی بنویسم آخه همون روز یه مسافرت غیر منتظره برام پیش اومد. همون روز ساعت ۴ تصمیم گرفتم به پیشنهاد همکلاسی سابقم برای انجام کارهای اداریم برم به شهر بندری که ۲۰ سال توش زندگی کردم و همون روز ساعت ۲ دو نیمه شب نسیم دریا رو احساس کردم. این چند روز...
-
ماشین سواری
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1385 23:34
برای پویا
-
خاله دلتنگ
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 17:31
کیمیس خانومم٬ مراحل رشدت داره به موقع و سر وقت طبیعیش طی میشه. هر کدوم سعی داریم یه چیز جدید زودتر از بقیه در مورد مراحل رشدت پیدا کنیم و به بقیه خبر بدیم. مامان فریده که بیشترین ارتباط رو باهات داره ٬ اسم روزهای اکتشافشو(!) گذاشته روز بزرگ شدن! خاله فریبا هم که سعی میکنه پیشتاز باشه.هر روز با شوق و اشتیاقی وصف...
-
عیادت
شنبه 21 بهمنماه سال 1385 21:45
امروز که حالتو تلفنی از مامان فرناز پرسیدم گفت که بد حالی و یه کم تب داری . خاله هم عصر شال و کلاه کرد و با یه شیر کم چرب میهن و یه لپ لپپپ اومد عیادت. لپات صورتی و لبات خشک و قرمز شده بود.همش هم میگفتی درد و دست و پات رو نشون میدادی. هنوز نمی تونی کامل احساستو بیان کنی اما این نشون میداد که بدنت به خاطر سرما خوردگی...
-
گردش دو نفره
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1385 16:51
حدود یک ساله که دیگه همکار باباجون نیستم و توی بیمارستان کار میکنم و تقریبا ۲ شب در هفته شب کاری دارم. صبح که میام خونه اولین کاری که میکنم اینه که لباس تنت کنم و ببرمت بیرون و قدم زنان ببریم لپ لپ بخریم. البته معولا دست خالی برنمیگردیم و هرچیز دیگه ای هم که ببینی بر میداری و خاله مجبوره همه رو حساب کنه. شایدم یه روزی...
-
روز بزرگ شدن
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1385 21:04
روز بزرگ شدن٬ اسم روزهائی هست که مامان فریده میگه تو این روزها یه کار جدید انجام میدی: عروسک سخنگو٬جدیداْ با جمله های کوتاه ۲ کلمه ای منظورتو بیان میکنی: ناراحتی از چشمای خوشگلت پیداست: کیمیا چی شده؟ بابا نیس!......بابا کجاست؟بابا دده٬ بابا مطب. کیمیا مامان کو؟ ماما نیس.مامان دده. مامان به به!و یه لبخند ناز...... جزوه...
-
خواهری
دوشنبه 13 آذرماه سال 1385 11:03
خیلی وقتا احساس میکنم تو هم خواهرمی و میخوام با همون لحنی که مامانتو صدا میکنم٫ صدات کنم: خواهری... نمیدونم چرا شاید یه کمش مربوط باشه به شباهت تو با من و مامانت. دانشکده من تنها دانشکده مجموعه بود که اینقدر نزدیک دانشکده مامان بود و من و مامانت کلی خوشحال بودیم که باز هم کنار هم هستیم. شباهتمون به هم خیلی از...
-
۱ سال گذشت
یکشنبه 14 آبانماه سال 1385 10:10
به همین زودی ۱ سال گذشت.۱ سالی که دنیامون با وجود نازنین تو حال و هوای دیگه ای داشت.انگار همین دیروز بود که مامان فریده ساعت ۱۵/۸ روز ۲۸ خرداد بهم خبر داد که ساعت ۸ صبح خاله شدم.انگار همین دیروز بود که وقتی بغلت کردم با چشمای خوشگلت بهم نگاه کردی و بعد یه خمیازه کشیدی و بعد چشماتو بستی. گل خاله٬ خیلی وقته که چیزی برات...
-
دکتر جهانی
چهارشنبه 17 خردادماه سال 1385 13:09
معرفی می کنم: خانوم دکتر جهانی !
-
۱۳ به در ۸۵
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1385 22:53
بالا رفتن کیمیا خانوم از تیرک چادر ...
-
گل فرناز در اولین بهار
یکشنبه 6 فروردینماه سال 1385 13:00
کیمیای گلم٬ الان کنارم هستی یا بهتره بگم از شلوارم آویزون شدی و داری به زبون خودت باهام صحبت میکنی.چند دقیقه بعد صداتو از زیر صندلیم میشنوم .برات مینویسم چی داری میگی تا وقتی بزرگ شدی ازت ترجمه اش رو بپرسم: ددهّ٬ ایییی٬ گیغ(این یکی فکر کنم به زبون آلمانی باشه)و... بازم دیدن پیشرفت رشدت باعث شادمانی هممون شده مخصوصاْ...
-
محبت
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 09:21
کیمیا عسلی حالادیگه یاد گرفتی بابا و مامانتو بوس کنی اونم بدون اینکه اونا متوجه بشن و از این حرکتت غافلگیر میشن. کیمیا دارین میرین به یه خونه جدید.دیشب مامان فرنازت از خستگی کار اسباب کشی دراز کشیده بود تو هم فاصله زیادی با مامانت داشتی.یهو متوجه شدم که داری سعی میکنی خودتو از بغل بابا بکشی بیرون و بری به طرف...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 بهمنماه سال 1384 23:10
کیمیای گل خاله،الان تو سن ۷ ماهگی و در اوج شیرینی هستی. دیگه به خوبی سینه خیز میری وهر از چندی هم با سعی زیاد به زانوهای کوچولوت فشار میاری و حالت گاگله به خودت میگیری.دیگه خیلی بیشتر از قبل باید مواظبت باشیم تا مبادا دوباره با چای داغ خودتو بسوزونی.دوست دارم همیشه از اتفاقای خوب برات بنویسم، برای همین از سرماخوردگیت...
-
عکس های در خواستی
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1384 14:56
با توجه به این که تو قسمت نظرات وبلاگ عده ای زیادی در خواست عکس کرده بودن این پست رو اختصاص می دم به عکس های کیمیا خانوم : کیمیا خانوم ما در حال بازی کردن با اسباب بازی هاش هیچکی نمی تونه مثل من با اسباب بازی هاش بازی کنه .
-
۶ ماهگی
سهشنبه 13 دیماه سال 1384 23:38
به همین زودی ۶ ماه گذشت. ۲ ماهه که ۴ روز اول هفته سر ساعت ۱۰/۷ در حالیکه مامانت حسابی بسته بندیت کرده وارد خونه ما میشی! هر روز صبح منتظر شنیدن صدای مامانت هستم که صدا میزنه: خاله فریبا من اومدم و من از بین توده پتو و کلاه و... یه صورت گرد و تپل با چشمای گرد و متعجب میبینم که خیره داره به سمت من نگاه میکنه و وقتی که...
-
سفر به بوشهر
جمعه 25 آذرماه سال 1384 10:12
کیمیای گلم خاله خیلی تنبلی کرده. کامپیوترم خراب شده بود. الان بوشهر هستم و با کامپیوتر دایی فرزاد دارم برات مینویسم.این عکسها رو دایی فرزاد ازت گرفته. کیمیا زیر میز کیمیا در حال بروز کردن وبلاگش صبحانه
-
۴ماهگی کیمیا
دوشنبه 2 آبانماه سال 1384 15:39
۲۸ مهر ۱۳۸۴ تقدیم به خاله الهام
-
سه ماهگی - ۲۸/۶/۸۴
یکشنبه 3 مهرماه سال 1384 23:50
خانوم گل٬ سه ماه شدی.وزنت:۵۰۰/۶ کیلوگرم قدت: ۶۱ سانتی متر شده. تو این سن یه بچه معمولی خنده کاملاً واضح داره ( حدود ۴-۵ روزی هست که طنین صدای خنده های قشنگت تو خونه میپیچه مخصوصاً وقتی که بابا جون برات شعر میخونه و به جای اینکه بخوابی براش میخندی). هر چیز متحرکی را با چشم دنبال میکنه ( خیلی وقته که وقتی شی ء متحرکی رو...