خاله دبیا

حدود ۲ ساله که دیگه برات به طور منظم چیزی ننوشتم. از وقتی که خاله ازدواج کرد و به بوشهراومد. و من چقدر دوست داشتم که مثل سابق برات مینوشتم. دو بار آخری که اومدم شیراز به عادت قبل خاله دَبیا صدام میزدی. البته اوایل لالی بودم و بعدش لاله و بعد خاله دَبیا شدم.الانم که تا موقع به دنیا اومدن دختر خاله شیرازم.

خاله اینجا حسابی حوصله اش سر رفته. ازت خواستم که چند تا از سی دی هاتو بدی ببینم اما ...

کیمیا: سی دی من ترسناکه نی نیت میترسه

خاله: نه نمی ترسه. مواظبم

کیمیا: اما سی دی های من خش دارن!

.....................................

دایی علی برای من و مامانت سوغات روسری آورده بود...

کیمیا:دایی برای منم روسری آورده؟

مامان فرناز: نه

کیمیا: برای خاله چی آورده؟

مامان فرناز: روسری

کیمیا: پس چرا برای من نیاورده؟!

قربونت برم که احساس میکنی بزرگ شدی

....................................

در حال حاضر هم که آبله مرغان گرفتی و نمیری مهد . امروز منتظرم که برای ناهار بیا خونه مامان فریده.






شیراز

خاله چند روزی اومده بود شیراز تا هم خودش یه دیداری تازه کنه هم عمو یه چند روزی یه نفسی از دست خاله تازه کنه!این پسر یا دختر خاله از راه نرسیده بدجوری برنامه های تابستونی منو بهم ریخت. البته خاله و عمو با کلی شوق و اشتیاق منتظرش هستن. 

  

از کارهای بامزه ت بگم که کلی باعث خنده خاله شدی. 

  

اولین روزی که من و شما و مامان فرناز رفتیم بازار٬ از همون اول شروع به بهانه گیری کردی که اسباب بازی می خوام. توی مغازه هم که کلی بهانه گرفتی و... آخرش خودت گفتی آقا سوسک ندارین؟ و قیافه خاله=> آقا هم خودش یه موش سیاه لیز و لزج نشون شما داد و مامان هم تسلیم شد. قسمت جالب ماجرا این بود که ما توی هر مغازه ای که میرفتیم٬ اونها رو نشون خانوما میدادی و بعدش صدای یه جیغ خفیف و ... تازه آخر ماجرا متوجه شدی که باید ازشون بترسی و گفتی دیگه نمی خوامش و دادیش تحویل مامان. خواستم به مامانت بگم این دختره یا پسر؟ که یادم اومد مامانت هم هر وقت از مدرسه میومدیم و یه کم در خونه دیر باز میشد فورا از در میرفت بالا و درو باز میکرد. 

 .................................................................................................

خاله فرشته با سینی پر از بستنی مشغول پذیرایی شدن. 

 کیمیا با ناز و عشوه...: خاااله من بزرگ شدم؟ 

 خاله فرشته: آره عزیزم.  

کیمیا: قدم بلند شده؟ 

 خاله فرشته: آره عزیزم.  

کیمیا: پس لطفا به من بستنی بیشتر بدین... 

خاله فرشته:

توت فرنگی

کیمیای خاله... خاله اینجا دلش خیلی گرفته. موندن تو رختخواب خودش خیلی کسالت آوره و تازه به اون هم یه خبر بد اضافه بشه. دیشب بعد از مدت ها ته مونده های انرژیمو جمع کرده بودم و رفتم مهمونی که حال و هوام عوض بشه اما شنیدم که باباجون عمل کرده. البته اون بنده خدا خبر نداشت که من اطلاع ندارم. 

 آخر هفته دارم میام شیراز. نمیدونم عمو اصلا میتونه آروم رانندگی کنه؟! بانو توت فرنگی٬ میخوام برات پاستیل توت فرنگی بیارم اما ظاهرا همه طعمی گیر میاد به جز توت فرنگی! و هر بار که عمو میره خرید سفارش من پاستیل توت فرنگی برای خواهر زاده عشق توت فرنگیمه. 

دیروز شما با مامان فرناز٬ مامان فریده و مامانی رفته بودین جشن عید مبعث. حتما هم کلی آتیش سوزوندی و مامان فرناز بیچاره... . روز قبلشم که مامان فرناز با وجودی که دندونشو کشیده بوده باز هم شما رو برده پارک و هر چی میگفته دیگه بریم٬ لثه ام درد میکنه شما گفتی خوب من چکار کنم. منم دلم مخواد بازی کنم و مامان بیچاره هم تسلیم شما. یادمه که یه بار که بهت اعتراض کردم که چرا خواهرمو اذیت میکنی دستتو زدی  به کمرتو با ناز و ادا گفتی خوب من چکار کنم؟ مامان من هم هست! من که نمخوام اذذتش کنم؟!