حدود یک ساله که دیگه همکار باباجون نیستم و توی بیمارستان کار میکنم و تقریبا ۲ شب در هفته شب کاری دارم. صبح که میام خونه اولین کاری که میکنم اینه که لباس تنت کنم و ببرمت بیرون و قدم زنان ببریم لپ لپ بخریم. البته معولا دست خالی برنمیگردیم و هرچیز دیگه ای هم که ببینی بر میداری و خاله مجبوره همه رو حساب کنه. شایدم یه روزی تو هم مثل خاله قیمت همه انواع پفک و چیپس و...رو حفظ باشی و...!
همین گردش دو نفره و لمس ۵ انگشت ظریف و لطیفت٬ برام قشنگ ترین حس دنیاست و از اون لذت بخش تر شنیدن صدای آروم قدمهات و شنیدن صدای ناز و کودکانه ات: لااا له!( چند وقتیه که دیگه بهم نمیگی لالی٬ و میگی لاله) لپپپ بخر! باشه؟ به به بخر! باشه؟
و خاله تسلیم خواسته های کودکانه کیمیا: باشه
ـ خاله الهام٬ بچگی ما با پفک نمکی مینو و کیک لی لی پوت و کارملاو تخم مرغ شانسی و... گذشت و الان کودکی کیمیا با لپ لپ و انتظاری کودکانه و چشم دوختن به دستی که لپ لپ رو باز کنه و شوق خرید پاستیل و ...میگذره.
روز بزرگ شدن٬ اسم روزهائی هست که مامان فریده میگه تو این روزها یه کار جدید انجام میدی:
عروسک سخنگو٬جدیداْ با جمله های کوتاه ۲ کلمه ای منظورتو بیان میکنی:
ناراحتی از چشمای خوشگلت پیداست: کیمیا چی شده؟ بابا نیس!......بابا کجاست؟بابا دده٬ بابا مطب.
کیمیا مامان کو؟ ماما نیس.مامان دده. مامان به به!و یه لبخند ناز......
جزوه های دائی رو خط خطی کردی: کیمیا چیکار کردی؟! دائی..کاقذ...پقال!( روی کاغذهای دائی پرتقال کشیدم)
ماه محرم